غزل مناجاتی با خداوند کریم
تا ببـیـنم رحـمت پـروردگار خویش را میشمارم باز جـرم بیشمار خویش را روز و شب فرقی ندارد پیش من چون با گناه تیره کـردم آسـمان روزگـار خویش را هر زمستان رفت، آمد یک زمستان دگر چون به دست خود خزان کردم بهار خویش را هیچکس مانند تو خیر و صلاحم را نخواست کاش دستت میسپردم اختیار خویش را از همان روز ازل باید خـدایی میشدم در حریم یار میجُـستم دیار خویش را کاش دست مهـربانت سایهبان من شود تا بپـوشـانـم خـطـای آشکـار خویش را صحبت از عفو و بزرگی وکرامت میشود تا به سمت تو میاندازم گذار خویش را تو یقـیناً میشناسی خوبتر از من مرا من نمیدانم صلاح کار و بار خویش را عهد میبندم نباشم غافل از اعمال خود باز یادم میرود قول و قرار خویش را کاش میفهـمیدم این آلوده دل من نیستم حال که عمری کشیدم انتظار خویش را بس که سر زد از من رسوا خطا و اشتباه عاقبت از دست دادم اعـتبار خویش را پیله کرده نفس امّاره به جسم و روح من کاش روزی بشکنم قفل حصار خویش را آبـرو بخـشـیـدی و من آبـرو بردم فقـط در میان خلق کم کردم عیار خویش را خواب غفلت آمد و خود را به چشمم عرضه کرد در عوض دادم دل شبزندهدار خویش را چندقطره اشک ودست خالی وچشمان تر با خودم آوردهام دار ونـدار خـویش را بـیـن زنـدان گــنـاهـم یـاد تـو افــتـادهام تا مگـر پـیـدا کـنم راه فـرار خویش را »یا الهَ العالَمین إِغفِـر ذُنوبی بِالحُـسِین« هرچه باشم روی لب دارم شعار خویش را ای که با لبهای تشنه قتل صبرت کردهاند زینب از کف داده بعد از تو قرار خویش را |